سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام آقاجان - خرید و فروش محصولات کشاورزی و عطاری ها

سرگذشت بسیار جالب مادر امام زمان

 

 

سرگذشت بسیار جالب مادر امام زمان
مادر امام زمان (علیه السلام) نرجس خاتون دختر یوشعا پسر قیصر روم از نسل شمعون یکى از حواریین حضرت عیسى (علیه السلام) است که به دنبال یک سلسله وقایع معجزه آسا از روم به سامرّا مى آید و سپس به افتخار همسرى امام عسکرى (علیه السلام) نایل مى گردد. در مورد سرگذشت ایشان، بشربن سلیمان نحاسى که یکى از دوستان دو امام گرانقدر حضرت هادى و عسکرى (علیهما السلام) است، آورده است که:

 یکى از شبها که در منزل بودم و پاسى از شب گذشته بود درب خانه به صدا درآمد و یکى از خدمتگزاران حضرت هادى (علیه السلام) که کافور نام داشت مرا مخاطب ساخت و گفت که حضرت هادى (علیه السلام) مرا فرا خوانده است.

 لباس خویش را به سرعت پوشیدم و به هنگامى که وارد خانه آن جناب شدم، دیدم امام هادى با فرزندش حضرت عسکرى (علیه السلام) و خواهرش حکیمه آن بانوى آگاه و پرواپیشه، در حال گفتگو هستند. پس از سلام، نشستم که آن حضرت فرمود: بشر! تو از فرندان انصار هستى و دوستى و مهر انصار همچنان نسل به نسل به پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) و خاندانش به ارث مى رسد و شما بر آن صفا و محبّت باقى هستید و مورد اعتماد خاندان پیامبر. اینک مى خواهم تو را به فضیلت و امتیازى مفتخر سازم که هیچ کس از پیروان ما در این فضیلت به تو پیشى نگرفته است و تو را به رازى آگاه سازم که کسى را آگاه نساخته ام و آن این است که: تو را مأموریت مى دهم تا بانویى بزرگ و آگاه را که بظاهر در صف کنیزان است،

 خریدارى نمایى و او را به سر منزل مقصود و محبوبش راه نمایى. آن گاه نامه اى به خطّ و لغت رومى مرقوم داشت و با مهر مخصوص خویش آن را مهر زد و بسته ویژه اى که زرد رنگ بود و در آن 220 دینار بود به من داد و فرمود: بشر! این نامه و کیسه زر را برگیر و بسوى بغداد حرکت کن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در کنار پل بغداد، منتظر کشتیهاى اسیران روم باش. هنگامى که قایق حامل اسیران رسید و خریداران که بیشتر آنها فرستادگان مقامات رژیم بنى عباس هستند اطراف آنها حلقه زدند تو از دور مراقب باش تا مردى بنام عمر بن یزید نخّاس را که در میان صاحبان برده است بیابى.

 او کنیزى را با ویژگیهاى خاصّ خود در حالى که لباس حریر ضخیم بر تن دارد براى فروش آورده است، امّا آن کنیز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه کردن خریداران سخت جلوگیرى مى کند، چرا که به ظاهر در میان بردگان است و خود در حقیقت از بانوان باشخصیت و پاک و آزاده مى باشد. فروشنده او را تحت فشار قرار مى دهد تا او را بفروشد، امّا او فریاد آزادى و نجابت سر مى دهد و به خریدارى که حاضر مى شود سیصد دینار به صاحب او بپردازد مى گوید: "بنده خدا! پول خودت را از دست مده! اگر تو در لباس سلیمان و بر قدرت و شوکت او هم درآیى، من ذره اى به تو علاقه نشان نخواهم داد." و بدین گونه خریدارى را که شیفته شکوه و عظمت و عفّت و پاکى اوست، نمى پذیرد و او را مى راند. سرانجام عمربن یزید به او مى گوید: من ناگزیرم تو را بفروشم پس خودت بگو راه حل چیست؟ او خواهد گفت: "در این کار شتاب مکن! من تنها فرد امین و درستکار و شایسته کردارى که برایم دلپسند باشد مى پذیرم." در این هنگام برخیز و به عمر بگو: من نامه اى به زبان رومى دارم که یکى از شایستگان نوشته و ویژگی هاى مورد نظر این بانو، در شخصیت نگارنده آن جلوه گر است. شما این نامه را به او بده تا بخواند اگر تمایل داشت من وکیل نگارنده نامه هستم و این کنیز را براى او خریدارم.

 بشر فرستاده امام هادى (علیه السلام)اضافه مى کند که: من، برنامه را همان گونه که امام دستور داده بود به دقّت پیاده کردم تا نامه را به او رساندم هنگامى که نامه را دریافت داشت و بدان نگریست، سیلاب اشک امانش نداد و به شدّت گریست و به عمر بن یزید گفت: اینک مى توانى مرا به صاحب این نامه بفروشى. و سوگندهاى سختى یاد کرد که اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت و هرگز کسى را نخواهد پذیرفت. من با فروشنده براى خرید وارد گفتگو شدم و پس از تلاش بسیار کار به آنجا رسید که عمر بن یزید به همان پولى که سالارم امام هادى (علیه السلام) داده بود راضى شد و پس از دریافت همه آن 220 دینار، کنیز مورد نظر را تحویل من داد و در حالی که از شادمانى در پوست خود نمى گنجید به منزل بازگشتیم تا او را به خانه حضرت هادى (علیه السلام) ببرم. همراه او به خانه رسیدیم، امّا او قرار و آرام نداشت نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خویش مالید و به روى دیدگانش نهاد. من که از رفتار او شگفت زده شده بودم، گفتم: آیا شما نامه اى را که هنوز نگارنده آن را نمى شناسى بوسه باران مى سازى؟ او گفت: بنده خدا! تو با این که فردى درست اندیش وامانتدار و فرستاده بنده برگزیده و محبوب خدا هستى، در شناخت فرزندان پیامبران ناتوانى. پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجّه کن تا خود را معرّفى کنم و جریان شگفت انگیز خویش را برایت بازگویم.

 آنگاه گفت: من ملیکه هستم، دختر یشوعا و نوه قیصر روم. مادرم از فرزندان حواریون است و دختر شمعون، جانشین حضرت مسیح (علیه السلام) داستان من شگفت انگیزترین داستان هاست. من سیزده ساله بودم که جدم قیصر روم تصمیم گرفت مرا به عقد برادر زاده خویش در آورد، به همین جهت بیش از سیصد نفر کشیش و راهب از نسل حواریون و هفتصد نفر از اشراف و شخصیت هاى سرشناس کشور و چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجه داران لشکر روم و رؤساى عشائر را، در کاخ خود گرد آورده و تخت بسیار بلند و پرشکوهى را که از انواع زر و سیم ساخته شده بود، در سالن بزرگ کاخ قرار داد و برادرزاده اش را بر فراز آن دعوت کرد تا طىّ مراسم ویژه اى، مرا به ازدواج او درآورد. اما هنگامی که فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صلیب ها گرداگرد او آویخته شد و اسقف ها در برابر او تعظیم کردند و انجیل مقدّس گشوده شد، بناگاه صلیبها از جایگاه هاى بلند خود، فرو غلطیدند و ستون هاى تخت در هم شکست و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمین افتاد و بیهوش گردید. بر اثر حادثه ناگوار، رنگ اسقف ها پرید و بندهاى وجودشان به لرزه درآمد و بزرگ آنان به نیاى من، قیصر روم گفت: شاها! ما را از کارى که شومى آن از زوال آیین مسیح خبر مى دهد، معذور دار!

 جدّم آن حادثه تکان دهنده را به فال بد گرفت و به اسقفها دستور داد تا ستونها را برافراشته دارند و صلیب ها را بالا برند و به جاى آن جوان نگون بخت، برادرش را بیاورند تا مرا به ازدواج او درآورد و بدین وسیله شومى پدید آمده را، با نیکبختى و سعادت فرد دوّم برطرف سازد. امّا هنگامى که اُسقفها به دستور قیصر روم عمل کردند، همان تلخى که براى برادرزاده اوّل او پیش آمده بود براى دوّمى نیز رخ داد. مردم وحشتزده پراکنده شدند. نیاى بزرگم، قیصر روم، اندوهگین و ماتم زده برخاست و وارد قصر خویش شد و پرده هاى کاخ افکنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله اى از ابهام و نگرانى قرار گرفت.

 شب فرا رسید و آن روز دهشتناک سپرى شد. من همان شب در خواب دیدم که حضرت مسیح (علیه السلام) به همراه وصىّ خود شمعون و گروهى از حواریون وارد کاخ جدّم قیصر روم شدند و منبرى پرفراز و شکوهمند در همان نقطه اى که جدّم تخت خود را قرار داده بود برپا ساختند، درست در همین لحظات بود که حضرت محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) با گروهى از جوانان و فرزندان خویش وارد شدند. حضرت مسیح (علیه السلام) به استقبال آن حضرت شتافت و او را در آغوش کشید. پیامبر اسلام به او فرمود: من آمده ام تا ملیکه، دختر شمعون را براى پسرم خواستگارى کنم. و در همانحال دیدم که آن حضرت با دست خویش به امام حسن عسکرى، اشاره فرمود.مسیح نگاهى به شمعون کرد و گفت: افتخار بزرگى به سویت آمده است، با خاندان پیامبر پیوند کن و دخترت را به فرزند او بده.و شمعون هم گفت: پذیرفتم.پیامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود درآورد و بر این ازدواج مسیح (علیه السلام) و حواریون و فرزندان محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) گواه بودند.

 از خواب خوش آن شب جاودانه بیدار شدم امّا ترسیدم خواب خود را بر پدر و جدّم بازگویم.از آن پس قلبم از محبّت حضرت عسکرى، مالامال شد به گونه اى که از آب و غذا دست شستم و به همین جهت بسیار ضعیف و ناتوان شدم و به بیمارى سختى دچار گشتم.جدّم بهترین پزشکان کشور را یکى پس از دیگرى براى نجات من فرا خواند، امّا بیهوده بود و آنان کارى از پیش نبردند و هنگامى که جدّم از نجات من نومید شد به من گفت: نور دیده ام! دخترم! براى نجات جان و شفاى بیماریت چه کنم؟ آیا چیزى به نظرت نمى رسد؟ من گفتم: نه! درهاى نجات را به روى خود مسدود مى نگرم، شما اگر ممکن است دستور دهید اسیران مسلمان را از زندانهاو شکنجه گاهها آزاد و کُند و زنجیر از دست و پاى آنان بردارند و بر آنان مهر ورزند و آزادشان سازند، امید که در برابر این مهر به اسیران و غریبان، حضرت مسیح و مادرش مریم مرا شفا بخشند.جدّم به خواسته من جامه عمل پوشاند و براى شفاى من: همه اسیران مسلمان را آزاد ساخت و من نیز خویشتن را اندکى سالم و با نشاط نشان دادم و کمى غذا خوردم و جدّم شادمان گردید و بر محبّت بر اسیران و احترام به آنان تأکید کرد.

 چهار شب از آن رؤیاى شکوه بار گذشته بود که خواب دیگرى دیدم. گویى دخت گرانمایه پیامبر، سالار بانوان گیتى به همراه مریم و هزار نفر از دوشیزگان بهشتى، به دیدار من آمدند. مریم پاک، رو به من کرد و گفت: این، سالار بانوان جهان، فاطمه (علیها السلام) دخت گرانمایه پیامبر و مادر همسر آینده تو است. من دامان آن بانوى بزرگ را سخت گرفتم و گریه کنان از این که حضرت عسکرى از دیدار من سر باز مى زند و به خوابم نمى آید به مادرش شکایت بردم. فاطمه (علیها السلام) فرمود: ملیکه! پسرم به دیدار تو نخواهد آمد چرا که مشرک هستى. این خواهرم مریم است که از دین شما بیزارى مى جوید، اگر براستى دوست دارى خشنودى خدا و مسیح (علیه السلام) و مریم را به دست آورى و به دیدار حسن من، مفتخر گردى بگو اشهد ان لا اله الا الله و انّ ابى محمد رسول الله. من به دعوت دخت گرانقدر پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)اسلام آوردم و به یکتایى خدا و رسالت محمد(صلى الله علیه وآله وسلم) گواهى دادم. بانوى بانوان مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت و فرمود: اینک در انتظار دیدار پسرم باش...

 از خواب برخاستم، امّا شور و شوق دیدار ابو محمّد، حضرت عسکرى، کران تا کران وجودم را فرا گرفته بود. در انتظار دیدارش قرار و آرام نداشتم که شب فرا رسید و او به خواب من آمد. هنگامى که او را دیدم به او گفتم: سرورم! محبوب قلبم! پس از اینکه، قلب مرا لبریز از مهر و عشق پاک خود کردى، به من بى مهرى نمودى؟ فرمود: تنها دلیل تأخیر دیدارت، شرک تو بود و اینک که به راه توحید و توحید گرایى گام سپرده اى، همواره به دیدارت خواهم آمد تا خداوند ما را یک جا گرد آورد. و آن گرانمایه از آن روز تاکنون مرا ترک نکرده و هر شب به خواب من آمده است.

 بشر فرستاده امام هادى (علیه السلام) مى گوید: من که از سرگذشت عجیب او غرق در حیرت شده بودم، از او پرسیدم: با این شرایط، شما چگونه به اسارت رفتى و در صف اسیران قرار گرفتى؟گفت: حضرت عسکرى، شبى در عالم رؤیا به من خبر داد که به زودى جدّت، سپاهى گران براى نبرد با مسلمانان گسیل خواهد داشت، شما نیز با گروهى از دوشیزگان در لباس خدمتگزار و به طور ناشناس همراه آنان بیا... من طبق رهنمود ابومحمد چنین کردم و طلایه داران سپاه مسلمین، ما را به اسارت گرفتند و تا الان که سرگذشت خویش را به تو باز گفتم، هیچ کس نمى داند که من دختر پادشاه روم هستم.

 پرسیدم: شگفتا! شما که دختر پادشاه روم هستى چگونه به زبان عربى سخن مى گویى؟ پاسخ داد: این به خاطر شدّت محبّت جدّم نسبت به من بود که مرا با همه وجود وامکانات به آموزش، دانش و بینش تشویق کرد و بانوى مترجم و زبان شناسى را همواره در خدمت من قرار داد تا با کوشش و تلاش بسیار، زبان عربى را بطور شایسته و بایسته به من آموخت.

 بشر فرستاده امام هادى (علیه السلام) مى افزاید: هنگامى که او را به سامرّا و به محضر حضرت هادى (علیه السلام) آوردم امام (علیه السلام) ضمن خوش آمد و احترام به او پرسید: پیروزى اسلام و مسلمانان و شکست رومیان را چگونه دیده است؟ و در مورد شکوه و عظمت خاندان وحى و رسالت چه فکر مى کند؟ نرجس گفت: شما که از من، بر این واقعیت ها داناترید، من چه گویم؟ حضرت به او فرمود: من در این اندیشه ام که مقدم شما را گرامى دارم. اینک، کدامین یک از این دو راه را براى گرامی داشت خود مى پسندى: دریافت سرمایه کلانى از طلا و نقره همچون ده هزار درهم یا بشارت و نوید به افتخار ابدى و همیشگى؟ کدام یک؟ پاسخ داد: سرورم! دوّمى را، مژده به شرافت و نیکبختى جاودانه را. امام هادى (علیه السلام) فرمود: پس تو را نوید باد به فرزند گرانمایه اى که حکومت عدل و داد را در جهان پى خواهد افکند و بر شرق و غرب گیتى حکومت خواهد نمود و زمین را لبریز از عدالت و دادگرى خواهد ساخت همان گونه که از ظلم و بیداد لبریز باشد. پاسخ داد: سرورم! چه کسى و چگونه؟ فرمود: از همان شخصیت والایى که پیامبر در آن شب جاودانه تو را از مسیح و شمعون براى او خواستگارى کرد و در حضور مسیح و جانشین او، تو را به عقد او درآورد. اینک آیا او را مى شناسى؟

 پاسخ داد: آرى! از همان شب جاودانه اى که به دست مادر گردانقدرش فاطمه(علیها السلام) اسلام آوردم، تاکنون شبى بدون عشق و ارادت معنوى به وجود مقدّس او سحر نکردم و هر شب نیز خواب او را دیده ام. امام هادى (علیه السلام)به یکى از خدمتگزاران فرمود: کافور! خواهر گرانقدرم حکیمه را فرا خوان. هنگامى که آن بانوى بزرگ وارد شد امام هادى (علیه السلام) خطاب به او فرمود: حکیمه! این همان دوشیزه است... و حکیمه او را در آغوش کشید و مورد تکریم و مهر قرار داد و شادمانى خویش را از دیدار او اعلان کرد. حضرت هادى (علیه السلام) به خواهر گرانقدرش فرمود: دختر پیامبر! اینک او را نزد خویش ببر و مقررّات و قوانین دین را آن گونه که مى باید به او بیاموز که او همسر گرانقدر پسرم حسن و مادر پرافتخار قائم خواهد بود.


[ یکشنبه 91/6/5 ] [ 7:54 صبح ] [ مرتضی قدرتی ]

[ نظرات () ]

عشق

 نحوه خر شدن
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود. زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:
 - آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
 دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:
 - بله، شما چه عقیده ای دارید؟
 - من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن» فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.


 نتیجه اخلاقی:
 
دخترها از راه گوش خر می شوند و پسرها از راه چشم!


[ یکشنبه 91/6/5 ] [ 7:52 صبح ] [ مرتضی قدرتی ]

[ نظرات () ]

فرق عشق با ازدواج

 

 تفاوت عشق و ازدواج
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بدهد، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت،

 همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش می انداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش،

 به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاتش رو ورق زدن و سعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

 در آخرین لحظه که پدر بزرگ می خواست از خونه بره بیرون، تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه.

 ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم حتی اگر هر قدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر می کنی که خوب این که تعهدی نداره، می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه...


 و این تفاوت عشق است با ازدواج


[ یکشنبه 91/6/5 ] [ 7:50 صبح ] [ مرتضی قدرتی ]

[ نظرات () ]

شعر عاشقانه


من به آغاز زمین نزدیکم

نبض گل ها را می گیرم.

آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشیا جاری است.

روح من کم سال است.

روح من گاهی از شوق، سرف هاش میگیرد.

روح من بیکار است:

قطره های باران را، درز آجرها را، میشمارد.

روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.

من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.

رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.

هر کجا برگی هست، شور من می شکفد.

سهراب سـپهری



[ شنبه 91/6/4 ] [ 2:48 عصر ] [ مرتضی قدرتی ]

[ نظرات () ]

جملات زیبا 1

گر بمیرد دختری از قبر او روید گلی!

گر بمیرند دختران دنیا گلستان میشود !

*******************

خداوند زمین را آفرید و گفت :

به به چه زیباست.سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه !

و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه !!!

*******************

فردوسی حکیم بزرگ ایرانی که همه قبولش دارن میگه:

که پیش زنان هرگز راز مگوی ، چو گویی ، سخن بازیابی به کوی !

*******************

زنان را نباشد به جز یک هنر نشینند و زایند شیران نر !

*******************

ارنست همینگوی:

زن ها جنگ ها را شروع می کنند و مردها آن ها را ادامه می دهند !

*******************

مردها و زن ها دست کم در یک مورد اتفاق نظر دارند. هیچ کدام به زن ها اعتماد ندارند!

*******************

تحقیقات نشان داده که فقط 20% مردها عقل دارند !

80% بقیه زن دارند !

*******************

مردها بر اثر کمبود عاطفه ازدواج می کنندبر اثر کمبود حوصله طلاق می دن

ولی نکته جالب اینه که بر اثر کمبود حافظه دوباره ازدواج می کنند !

*******************


[ شنبه 91/6/4 ] [ 1:27 عصر ] [ مرتضی قدرتی ]

[ نظرات () ]

جملات زیبا 2

مردها سه تا آرزو دارن :

اونقدر که مامانشون می گن خوش تیپ باشن !

اونقدر که بچه شون می گن قوی باشن !

و مهمتر از همه اینکه :

اونقدر که زنشون بهش شک داره دوست دختر داشته باشن !

*******************

بیشتر مردان موفقیت شون رو مدیون زن اولشون هستند و

زن دومشون رو مدیون موفقیت شون !

*******************

مرد اولی : امان از دست این زنها ! زنم تمام دارائیمو برداشت و رفت !

دومی : خوش به حالت ! زن من تمام دارائی مو برداشت و نرفت !

*******************

فرق پیر دختر با پیر پسر:

اولی موفق نشده ازدواج کنه ولی دومی موفق شده ازدواج نکنه !

*******************

یه ضرب المثل آموزنده هست که می گه :

مردن برای زنی که عاشقشی از زندگی باهاش آسون تره !

*******************

مرد به زن : عزیزم ممنونم ازت ! تو اعتقاد به دین رو به زندگیم آوردی!

چون من قبل از ازدواج معتقد بودم جهنم اصلا’ وجود نداره !

*******************

اسپانیایی ها میگن :

عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است !

ایتالیایی ها میگن:

عشق یعنی ترس از دست دادن تو !

ایرانی ها میگن :

“عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود!!

*******************

زنان به خوبی مردان میتوانند اسرار را حفظ کنند ولی به یکدیگر می گویند

تا در حفظ آن شریک باشند !

*******************

مهمه که بتونی دختری رو پیدا کنی که باباش پولدار باشه،

دختری که خوش تیپ باشه، دختری که دوستت داشته باشه

ولی مهم تر از همه اینه که این 3 تا دختر نباید همدیگر رو بشناسن !!!

*******************

اگر طاووس برای ناز کردن و روباه برای فریب دادن وتمساح برای اشک ریختن وکلاغ برای

قارقار کردن داشته باشی دیگر نیازی به زن گرفتن نداری !

*******************

همیشه پشت سر هر مرد موفق ، زنی است که نتونسته جلوی موفقیت شو بگیره !

 


[ شنبه 91/6/4 ] [ 1:27 عصر ] [ مرتضی قدرتی ]

[ نظرات () ]

<   <<   6      
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

www.doostqurani.ir/

دوست قرآنی" href="http://doostqurani.ir/">دوست قرآنی